سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همه چیز نو...و

   







.: تـوضـیـحـات :.

 ساکن جاده های...و


.: ا مـکـانـات:.
صفحه ی اول
پست الکترونیک


.: نـویـسـنـده
 :.


.: آ ر شـیـو  :.
آذر 89
دی 89


.: پیوندهای روزانه :.

قالب وبلاگ
گالری قالب
موبایل
اخبار آی تی


.: لـیـنـکهـا :.
.: شهر عشق :.
دهاتی
خرید اینترنتی
تازه های دنیا
قالب بلاگفا

*آمار وبلاگ *
کاربران آنلاین: نفر
تعداد بازدیدها:
RSS

* کدهای جاوا*




 گفتی که داری دوستم من دوستتر می دارمت
با چشمهای ابری ام ای همسفر می بارمت

رنگ تو دارد باورم بوی تو دارد شعر من

 

همراز من ،همراه من همزاد خود پندارمت

در بوستان عشق خود نرگس برایم کاشتی
بر فصل فصل زندگی هر لحظه من می کارمت

ای شاعر شعر دلم نفرین شعرت بر دلم
در نیمه راه زندگی تنها اگر بگذارمت

گر مرگ آید سوی من با روح سرشار از حسد
آخر چگونه بعد خود دست خدا بسپارمت

خورشید گرمابخش من گرما چگونه می دهی
بر سردی دستان من وقتی به خاطر آرمت

ماه شب من گشته ای با مهر روزافزون خود
هر قدر داری دوستم من دوستتر می دارمت





می ترسم از روزی که من
بیگانه گردم با وفا
خسته ز عشق تو شوم
بسپارمت دست خدا

می ترسم از روزی که من
پیمان و عهدت بشکنم
مال کس دیگر شود
روح و دل و جان و تنم

می ترسم از روزی که من
بیگانه گردم با دلت
از خانه ات بیرون روم
خاموش گردد محفلت

میترسم از روزی که تو
از دوریم گریان شوی
دنبال من در کوچه ها
نالان و سرگردان شوی

می ترسم از روزی که تو
دلتنگ دیدارم شوی
کاری کنم یا بشکنی
یا سخت بیزارم شوی

می ترسم از روزی که من
عکس تو را پاره کنم
درد دل دیوانه را
جایی دگر چاره کنم

روزی که تو مشتاق من
مشتاق صدها گفتگو
حاضر نگردم من ولی
حتی به چشمت روبرو

روزی که دنبال کسی
دنبال دستی شانه ای
می گردی اما پیش من
کمتر ز یک بیگانه ای

روزی که مست از عشق من
پیمانه ها را بشکنی
میخانه رویت بسته و
خاموش و تنها بشکنی

از سردی احساس خود
خواهم که دلخونت کنم
از سینه پر آتشم
یکباره بیرونت کنم

در حسرتم می سوزی و
بیگانه ام با نام تو
هرگز نمی افتد دگر
آهوی دل در دام تو

می ترسم آخر یاد تو
از شعر هم بیرون رود
مجنون نبودی عاقبت
لیلا پی مجنون رود

یار رقیبانت شود
آتش کشد بر جان تو
همچون گذشته نیست او
دردانه و مرجان تو





از رنگ دو چشمش چه عسل می بارد
شیرینی این عسل چشیدن دارد
لب وای نگو، بگو که آتشکده است
هم ساغر و هم ساقی و هم میکده است
یک بتکده در معبد رویش دارد (شب بو)
همه شب نشان ز بویش دارد
شب ، بخت سیاه تار مویش شده است
دل نازکش سلسله مویش شده است
آغوش نگو کوره آتش دارد
از آتش تن بوسه اتش کارد
دل را چه کنم هوای کویش دارد
مجنون شده و میل به سویش دارد




همخانه ایم و عشق دیگر یار ما نیست
دلتنگی و دلواپسی در کار ما نیست

ما خود چنان دیوار سنگی و بلندیم
قهر و گلایه بین ما دیوار ما نیست

هم سفره و همبستر و هم خواب هستیم
اما حسودی در پی آزار ما نیست

گاهی سلامی یا نگاهی خشک و خالی
جز این دگر در خانه غمبار ما نیست

یخ کرده تن هامان از این بی اشتیاقی
آغوش گرمی هم در این بازار ما نیست

حتی نگاهی مهربان یا خنده ای گرم
دیگر درون چهره بیزار ما نیست

ما خسته ایم و ذره ای شادی دریغا
در جسم و روح و جان بد کردار ما نیست

حتی نشانی از شراب گرم احساس
در جام قلب خالی و هشیار ما نیست

لبخند سنگین و نگاهی پر ز حسرت
جز این دگر در سردی احساس ما نیست

با وعده هایت زندگی قربانیت شد
قول تو دیگر چاره بیمار ما نیست



مرا ببخش اگر دلم تو را طلب نمی کند
ز سردی نگاه تو دوباره تب نمی کند

دلم به خلوت خودش تو را صدا نمی زند
برای بازگشتنت لب به دعا نمی زند

نگو به چشمهای من رنگ ستاره می زنی
نگو که در خیال خود یاد من و یار منی

مرا ببخش ، نیستم دگر پی نشان تو
پرنده دلم پرید دگر از آشیان تو

ببخش قلب ساکتم اگر که زیر و رو شده
ببخش با رقیب تو که گرم گفتگو شده

مرا ببخش اشک من نمی چکد برای تو
ببخش گر نمی رود ز یاد من خطای تو

درون چشمهای من رکود عشق را ببین
تو را طلب نمی کند فقط همین فقط همین





 در رسم حکم زندگی قصد کمک داری مگر؟
یارم شدی با آس دل دل مشترک داری مگر

این روزگار هفت خط دست مرا خوانده ولی
گفتی که تا پایان بمان در سر کلک داری مگر؟

اندازه قلب مرا در خال دل دیدی ولی
در اشتباهی یار من سنگ محک داری مگر

بر می زنم حاکم تویی چشم فلک دنبال ما
با یک اشاره سوی من تو قاصدک داری مگر

ما شش شدیم ای وای یار این آخرین فرصت شده
می بوسی ام از روبرو تو شاه و تک دادی مگر

دل داده ام چون حکم تو حکم تمام هستی ام
تو بر نگاهم حاکمی دیوانه شک داری مگر




خیانت کرده ام .... آری
و بر عشق تو می خندم
دو چشمت را خودم امشب
به روی خویش می بندم

خیانت کرده ام .... آری
نمی دانی و می گویم
بدان راهی دگر بی تو
برای عشق می جویم

وفایم را ندیدی که
خیانت را ببین حالا
دل تنگم ندیدی که
دل سنگم ببین اما

ندیدی غرق احساسم
ندیدی گریه هایم را
خیانت کرده ام تا تو
ببینی خنده هایم را

خیانت کرده ام .... آری
چه خشنودم که می دانی
مکن اندیشه باطل
که قلبم را بسوزانی


امانت داده بودم دل
به دستانت نفهمیدی؟
چه آوردی به روز دل ؟
شکستی خون به دل کردی

خیانت کرده ام .... آری
نمی ترسم ز اقرارش
دلم یار دگر دارد
نخواهم کرد انکارش




زنی گفت گریان به درگاه حق
خدایا نباشم دگر بعد از این
خلاصم کن از شر این زندگی
شدم پیش مردم بسی شرمگین

خدا چهره را سخت در هم کشید
به او گفت : حرف دلت را بزن
خجالت ز مردت چرا می کشی؟
چرا مرگ خود را تو خواهی ز من؟

زن ساده با هق هق گریه گفت:
ز روزی که لبخند بخشیده ام
به مردی که یک شب ز کوچه گذشت
پشیمانم و سخت رنجیده ام

چه کردم به لبخند خود ای خدا
چه آورده ام بر سر مرد خویش
خدایا تو مرگم بده زود باش
تحمل ندارم من این درد بیش

خدا سر تکان داد و با داد گفت:
نکن از خیانت دگر گفتگو
تو لبخند بر مرد دیگر زدی؟
نداری به درگاه من آبرو

تو را می کشم تا که راحت شوی
بماند به قلبت هزار آرزو
نفهمیده مردت که خیره سری
زلبخند بی شرم چیزی نگو

همان شب خدا جان زن را گرفت
لباس عزا را به تن کرد مرد
در خانه ای را بکوبید و بعد
رها کرد یکسر همه رنج و درد

زنی در گشود و به صد عشوه گفت:
دوباره تویی؟ نوبت تو نبود!
که مرد سیه جامه وارد شد و
خدا هم ز خلقت تعجب نمود



قسم نخور به جان من،قسم نخور شنیده ام
هزار قول و وعده را به چشم خویش دیده ام

نیاور اسم جان من، که جان نمانده در تنم
تو فرصتت تمام شد، دل از دلت بریده ام

تو حرمت قسم دگر شکسته ای قسم نخور
ز بس که ساده بوده ام، چه طعنه ها خریده ام

به پیش چشمهای من، ندارد ارزشی قسم
نمی رود ز باورم چه رنجها کشیده ام

قسم نخور به جان من قسم نمی خورد کسی
به جان عشق پاک خود،ز عشق خود شنیده ام

نگو که قول می دهی نیا به خانه ام دگر
به باغ عشق دیگری... برو که من پریده ام

نبوده ام ز جنس تو، ز جنس خرده شیشه ای
تو بازی و کبوترم، به جنس خود رسیده ام

 



 
 


نویسنده: ساکن جاده های...و
ساعت: 5:33 عصر
تاریخ:
پنج شنبه 89/10/30

شک ندارم دوباره با او باز
گوشه ای گرم گفتگو هستی
دست او را گرفته ای در دست
خوش به حالش که مال او هستی 

 شک ندارم غروبها دیگر
چون دو عاشق کنار هم هستید
نیست هرگز غروبتان غمگین
چون به هم بی بهانه دل بستید 

 گفته بودم که بین من یا او
انتخاب کن یکی و بعد بگو
از نگاهم فرار می کردی
آخر اما یواش گفتی : او 

 شک ندارم که در کنار تو
روزگارش پر است از شادی
خوش به حال دلش شود چون که
این تو هستی که دل به او دادی 

 این غرور من است در این شعر
می شود خط خطی به آسانی
می چکد روی دفتر شعرم
قطره اشکم چه تلخ و پنهانی 

 من خودم گفتمش که آزادی
تا که دنیا به میل او گردد
مرگ من را خدا میسر کن
گر بخواهم که بازبرگردد 

 می خراشد چه سخت روحم را
این که بی تو چه قدر بدبختم
مانده ام در تظاهر این که
با فداکاری ام چه خوشبختم




 می نوازد گوش جانم را ، نوای سازها
شعر امروز دل سرکش ،  برای سازها

 از کمانچه از سه تار از ضرب های آشنا
از فلوت و از ویلن ،  های وهای سازها

 دام سنتوراست ودل دیوانه و دنبال دام
می کند شورش مرا ، آخر فدای ساز ها

 تار، با پود وجودم می کند بازی به شوق
گاه می سوزد دلم ،  در نینوای سازها  

سیم گیتار و نوای نم نم ابر خیال
می چکد باران عشق از لابه لای سازها

 اشک ماتم می نشاند روی بام خاطرات
با طنینش وا کند نی عقده های سازها

 هم نوا شد تار و تنبک این میان دف را ببین
مست می رقصد میان شعله های سازها

 بادل دیوانه سازی خوشتر از تنبور نیست
خوش به حال یار پر مهر و وفای سازها

 وقت دلتنگی جدا از یار و از عشق و وطن
پا نهد آخر ،  به شهر با صفای سازها

 عود و چنگ و دف، پیانو، دردتلخ نی لبک
آخرش پایان ندارد ،  ماجرای سازها

 من گرفتار غزل اما غزل دنبال توست
مثل مادر بوده او ، دردآشنای سازها

 قلب ناساز مرا با یک اشاره کوک کن
چون تو هستی تا همیشه ناخدای سازها




می رسد روزی که با صد اشتیاق
پشت درب خانه ام می ایستی
زنگ در را می فشاری با امید
منتظر.... تا من بگویم:کیستی

اندکی آشفته خاطر می شوی
چون که از آن سو نمی آید صدا
نا امید و خسته می گویی به خود:
در به رویم وا نمی گردد چرا؟

یاد من می افتی و آن شور و شوق
حلقه بازوی من بر گردنت
کاش بودم کاش می دیدم ولی
پشت در از دوری ام نالیدنت

تا قدمهایت به خانه می رسید
خنده های من چه رنگی داشتند
خوب می دانی که از اعماق دل
گل به رویت بوسه ها می کاشتند

یاد من می افتی و تنهایی ام
یاد وقتی می رسیدی از سفر
یاد آغوش پر از احساس من
یاد فریاد مرا با خود ببر

سخت دلتنگ نفسهایم شوی
آرزویت دیدنم در یک نگاه
خستگی هایت دو چندان می شود
چون نمی بینی دو چشم بی گناه

اشکهایت می چکد دیوانه وار
مشت بر در می زنی : در باز کن
آمدم تا مرد رویایت شوم
سوی آغوشم بیا پرواز کن

پیش چشمت قهر کردن های من
من که بین گریه خندان می شدم
در میان خنده هایم گاه گاه
مثل ابر خسته گریان می شدم

یادت آید بوسه های آتشین
روی چشم و روی ابروهای تو
جای دندانهای شیطانم ولی
نیست دیگر روی بازوهای تو

شعرهایم را به خاطر آوری
گردش چشمی که دنبال تو بود
آن زبان کودکی آن نازها
آن منی که سالها مال تو بود

با خودت با ناله می گویی که وای
پر کشیده مرغ عشق از خانه اش
وای لعنت وای نفرین ها به من
بس که آزردم دل دیوانه اش

بوسه تلخی تو بر در می زنی
ناله ای سر می دهی از فرط درد
خوب می دانی دلیل رفتنم
وعده های بی عمل با من چه کرد

خانه ام خالی تو پشت در هنوز
نیستم دیگر اسیر وعده ات
با خودت با بغض می گویی که وای
تا قیامت روی من شرمنده ات

خاطراتم سخت آزارت دهد
داده ای از دست خود آسان مرا
خوب می دانی نمی آیم ولی
می زنی فریاد نامم را بیا





شروع بیست و هفتمین بهار زندگانی ام
مصادف است با شبی که غرق شادمانی ام

رسیده تیر ماه و من شدم تولد عاقبت
جوانه در زمین زدم اگر چه آسمانی ام

بهتر از این نمی شود حال مرا تو حس کنی
زنانه قول می دهم که یار جاودانی ام

بگیر دست کوچکم که گم شوم بدون تو
تویی که شمع روشنی در شب بی نشانی ام

عزیز با وفای من شب تولدم بگو
به کهنه ارزوی من نمی شود رسا نی ام؟

تو بهترین هدیه ای به جشن کوچکم بیا
بگو همیشه با منی قابل اگر بدانی ام




ای قلم ای یار کوچک یار خوب
واژه هایم را کنار هم نچین
خیره بر این در نشو همراه من
رفتنش را از کنار من نبین

دفترم را پر نکن از شعرها
ای قلم در دست من آرام گیر
این همه از او نوشتی،خوب چه شد؟
رفته صیاد و شده آهو اسیر

بی سبب خود را نغلتان ای قلم
بر سفیدی های کاغذهای من
من تهی از او شدم بس کن دگر
نیستی آخردمی تو جای من

می نویسی نام او را با غرور؟
در خیالت او همین نزدیکی است؟
دل خوشی با نام او روی ورق؟
روزگارت خالی از تاریکی است

خط بزن نامش دگر از دفترم
می فریبد نام او ذهن مرا
می کشاند سوی خود افکار من
می کند ناگه مرا تنها رها

خوش به حالت ای قلم ای یار من
مثل من این گونه تنها نیستی
روی کاغذهای من می غلتی و
لحظه ای هم فکر فردا نیستی

روزگاری دست او در دست من
تکیه می کردم به بازوهای او
حال دستم را تو در دستت بگیر
پر شود شاید برایم جای او




دلت را جدا کن ز من یک شبه
ندارم کسی را دگر دوست ، مرد
نمان عاشق این زن یخ زده
رها کن خودت را ز دستان سرد

نگو چشم من آتشت می زند
که چشمان من بی فروغند و سرد
ستاره ندارد شب چشم من
قشنگی ندارد دل پر ز درد

نگو شعله بر جان کشد خنده ام
که خنده برایم قدیمی شده
و چندیست بغضی عجیب و غریب
گلو می فشارد ، صمیمی شده

من از عشق خالی شدم روزهاست
پر از نفرتم ، نفرتی جاودان
نمی فهمم از حس عاشق شدن
مرا نیمه دیگر خود مدان

از آغوش گرمم تو حرفی نزن
به جز سردی آخر چه دارد جسد؟
ز سرمای این تن فقط گاه سوز
به آغوش گرم تو شاید رسد

مگر می تپد قلب سنگم هنوز؟
که فتحش برایت شده آرزو
نمی فهمم آخر زبان تو را
کلامی از احساس با من نگو

نگو عاشق لحن گفتارمی
که لبهای من یخ زده از سکوت
صدایی نمی آید از جسم من
فقط مغز گیجم کشد گاه سوت

نگو عاشق شعرهای منی
من از شعرهای خودم خسته ام
چه آمد به روزم که امروز من
خودم را به روی خودم بسته ام

ندارم امیدی به عاشق شدن
نفس هم به جبر زمان می کشم
زمستان بهار است پیش دلم
که سرما به جان جهان می کشم





عزیزم دخترم مرجان ماهم
تو نور چشم بابایی عزیزم
اگر قابل بود ای بچه آهو
به پای تو سر و جانم بریزم

تو مرجان من و جان کلامی
دهد شعرت به بابا جان تازه
لطافت,مهربانی در کلامت
به هر کس میدهد ایمان تازه

زبان قاصر من ناتوان است
که وصف شعر زیبایت نماید
مبارک باد این روز خجسته
ازاین خوشترچنین روزی نشاید

سراپا درک وعقل ودانشی تو
پرازاحساس ولطف وشورهستی
غزل هایت سخنهایت همیشه
دهد در زندگانی شور و مستی

احمد علیشاهی




دوباره چشمهای من ، پر از بهانه می شود
بابای بی نظیر من ، وارد خانه می شود

دلگیر و گریان می شوم،وقتی ز سرمای جهان
بابا برای اشک من، گرمای شانه می شود

حل می کند هر مشکلی تا که نباشم غمزده
تا می رسد دل پیش او، اشکم روانه می شود

با تکیه بر بابا دلم سرشار از آرامش شود
آغوش گرم و امن او یک آشیانه می شود

با لحن آرامش مرا آرام می سازد پدر
لحنش برایم آشنا یا شاعرانه می شود

چون گم کنم راه و نشان، بابا نشانم میدهد
همچون ستاره در شبم بابا نشانه می شود

هرکس برای بودنش،صدها دلیل دارد
اما برای من فقط، بابا بهانه می شود


شب شد،
به تو گفتم : هوس است،یک بار بس است
خندیدی و گفتی که :نه یک بار ، نه ده بار، نه صد بار بس است!

یک بار تو بوییدی و بوسیدی و آغوش کشیدی تن پر وسوسه ام
صبح گفتی : هوس است ، یک بار بس است
گفتم که : نه یک بار ، نه ده بارو نه صد بار بس است
گفتی: تو که گفتی هوس است ، یک بار بس است!

شب شد ، من و یک بستر خالی ماندیم
ای وای هوس بود ...هوس..

 

 

 

 


مرا مگذار بی چشمت که می میرم، نمی مانم
قلم امشب به یاد تو به روی صفحه می رانم

من از روزی که دل دادم از آن دلبستگی هایم
من از دیوانگی هایم برایت قصه می خوانم

دلم خوش با نگاه تو تنم شبها دچار تو
به گرمای تنت آخر بگیر و خوش بسوزانم

ضریح چشم تو شاید نباشد جای دل بستن
دخیل خویش می بندم به امید تو می مانم

حریف عشق سنگینت نشد ایمان سست من
شدی معبد شدی مسجد شدی تورات و قرانم

رها هرگز مکن دستم،ببین گم می شوم بی تو
دلم چون کودکی خندان،ز بی مهری نگریانم

از این دیوانه حالی ها خدا حتما خبر دارد
منم دیوانه عاشق ز رسوایی نترسانم





خدایا زن شدم تا بر سرم کوبند؟
خدایا زن شدم تاهر کجا دیدند لازم هست
به احساسم،به فهمم،
یا به قلبم زور گویند؟
خدایا زن شدم تا که مرا جنسیت دوم بدانند؟
خدایا زن شدم تا که پدر،همسر ، برادر
و از بدبختی ام مردان دیگر
مرا صاحب شوند و مالکم باشند؟
مرا زن آفریدی تا که ناموس همین مردان نامردت شوم؟
به جرم یک نگاه پاک و ساده،عاشقانه،بچگانه
همین مردان نامردت،به نام من
به جان یکدگر افتند و جان یکدگر گیرندو
روحم را بیازارند؟
نخواهم غیرت کور و تعصب های بیجا را !
همین هایی که می گویند : نادانی و احمق
همین هایی که می گویند : صلاحت را نمی دانی
همین هایی که می گویند : تو بنشین ساکت و خاموش
به جایت هر کجا لازم شود تصمیم می گیریم
همین مردان نامردی که ناقص عقل خوانندم
در اوج شور ناپاک هوسهاشان،
در اوج شهوت و لذت
مرا یک همنفس دانند
زبان ریزند و از من کام گیرند!
چرا قلب مرا سرشار از احساس آفریدی؟
که زیر دست و زیر پای این مردان نامردت شود خرد؟
نمی خواهم دگر قلبی پر از احساس و گرما را !
لطافت را به من دادی
که روحم را به زیر تلخی مشت و لگد گیرند؟
نمی خواهم لطافت را !
خداوندا ظریفم کرده ای تا آن که جسمم را
به زیر سردی باد کتک گیرند؟
نمی خواهم ظرافت را !
هراس از لکه ننگی به دامانم
مرا تا اوج بی شرمی و وحشت می برد پیش
نمی خواهم نجابت را !
چه کارم آید این چشمان شهلا
چون که باید کور و کر باشم؟
خدایا زن شدم ،
اما نمی خواهم که خر باشم !
خدایا زن شدم تا آن که تعبیر نگاه من
شود یک تیر زهرآلود شیطانی
خدایا زن شدم تا آن که تعبیر نیاز من به عشق
شود امیال نفسانی؟
خدایا زن شدم آخر برای شستن و جارو زدن؟
زاییدن و زانو زدن؟
خدایا زن شدم تا خدمت مردان نامرد تو را گویم؟
خدایا خوب می دانم که تو مردی- که نامردی
ببین با سرنوشت زن چه ها کردی، چه ها کردی!!!

ببین قهر کردم که نازم کشی
نگاهت نکردم نگاهم کنی
دوباره بیایی به سویم به شوق
دوباره مرا روبه راهم کنی

دوباره به صد عشوه روی آورم
دو ابروی خود را به هم می کشم
نگاهم کنی زیر چشمی و من
دلت را به سوی خودم می کشم

ببین اخم کردم که شادم کنی
دوباره بنامی مرا کودکت
دوباره بگویی نگاهم بکن
بخندانیم از ادا، شکلکت

ببین قهر کردم ترشرو شوم
جواب تو را گر ندادم نرنج
دوباره بیا پشت هم پشت هم
صدا کن مرا چون همیشه ترنج

اگر دست بر سینه ام پس بیا
تو دستان خود را به رویم گشا
بگیرم میان دو بازوی خود
بکن غرق گلبوسه هایت مرا

اگر گفتمت نه نمی خواهمت
تو باور نکن چون که قهرم هنوز
تو دادی بکش بر سرم با کلک
بگو : من همینم بساز و بسوز

بله تو همینی که می خواهمت
نشد بی محبت شوی یا که سرد
نشد لحظه ای قهر با من کنی
تویی معنی واژه خوب مرد



ببین دوباره آمدم که با تو گفتگو کنم
میان خاطرات خود،یاد تو جستجو کنم

شنیده ام که خسته ای ز دوری و ز فاصله
من آمدم که جاده را به قدر تار مو کنم

همیشه اشکهای تو چکیده پای لحظه ها
برای چشمهای تو ستاره آرزو کنم

آمده ام که گم شوم میان حرف مردمان
نه فکر صبر و حوصله نه فکر آبرو کنم

اگر چه دلخوری ز من به خاطر گذشته ها
صورت مهربان تو دوباره خنده رو کنم

دلت مثال آینه غبار غم گرفته من
دل پر از شکایتت به اشک شستشو کنم

گذشته را برای تو ببین که زیر و رو کنم
فقط تو فرصتی بده که با تو گفتگو کنم





با نگاه سرد و خاموشت جهانم تار شد
با سکوت تلخ و سنگینت دلم بیمار شد
گفته بودی با دلم دیگر غریبه نیستی
غربت خاکستری رنگم ولی تکرار شد
دل همیشه ساکت و مغرور و خوش کردار
ای دریغا کار قلبم خواهش و اصرار شد
گفته بودی سد راه عشق و هستی نیستی
قلب بی مهرت ولی خود همچو یک دیوار شد
گفته بودی همچونان دیوانه ای محوت شوم
دیدی اما دل ز کارت آگه و هشیار شد؟
گفته بودی روی عهدم قیمتی نتوان گذاشت
ای دریغا! ارزشش کمتر ز یک دینار شد
ای که گفتی یار تو هم صحبت اغیار نیست
دیدی آخر یار من هم صحبت اغیار شد؟!



چنان در خیالم قدم می زنی
که خواب دو چشمم به هم می زنی

شنیدم به عکسم شبی گفته ای
که شعله به جان و تنم می زنی

نمی رنجم از تو که گفتی برو
وفاداریم را که دم می زنی

به طعنه ،کنایه به اشک و به اخم
نهال دلم را که سم می زنی

به یاد غزل های مجنون من
تو گاهی که حرف از قلم می زنی

سخنران جمعی ولی پیش من
دلت ساکت و حرف کم می زنی

شنیدم که بی من به شبهای خود
تو رنگ تب آلود غم می زنی

نگو بی خیالت شدم چون که تو
در اندیشه من قدم می زنی

و آخر شبی را به تاریخ عشق
برای دل من رقم می زنی




سلام من به دلداری که آسان دل ز کف داد
نمی دانم که این نامه به دستت می رسد یا نه
نمی دانم که امشب بعد از این نامه
چگونه چشم در چشمت بگویم:
نازنین من خداحافظ
ببین بگذار ا اول، همینجا رک بگویم حرف دل را
چون که می دانم تو غیر از من کسی را دوست میداری
ولی خوب، از نگاه آشنای من
خجالت می کشی و ساکت و خاموش در ظاهر
به یادش دلخوشی در دل
و من چندیست از راز دل تو با خبر گشتم
به رویت هم نیاوردم که شاید بگذری از او
ولیکن غیر ممکن بود

ببین شاید همان دیدار اول که
تو را با یار دوران دبستانم
ز روی سادگی ها آشنا کردم خطا کردم
چه خشک و ساده با او دست دادی
ندانستم که چندی بعد شبها را به یاد او
ولیکن در کنار من به بالین سر گذاری

من از روزی که ساعتها ...
حواست جای دیگر بود و گلدان را برای بار پنجم آب دادی
دلت را زیر و رو دیدم
همان روزی که حافظ را قسم دادی
گشودی بعد دیوانش
و این شد شاهد فالت:
"مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد"
و یا روزی که من هر چه صدایت می زدم هرگز نفهمیدی
و یا عصری که زیر لب
به خود دشنام می دادی و نفرین می فرستادی
دلت را مال او دیدم

شبی که سخت دنبال نشان از او تمام عکس های خدمتم را
زیر و رو کردی
و یا با صد بهانه نام او را در میان خاطراتم جستجو کردی
همان صبحی که چندین بار به آهنگ نمیدانی تمنای دلم را گوش کردی
دلت را عاشقش دیدم
و شاید هم غروبی که
به درب خانه او زل زدی و سیل اشک از چشمهایت ریخت
و من خود را به نادانی زدم یعنی نفهمیدم
اصلا همان روزی که ساعتها خودت را با کتاب بچه ها مشغول کردی

همان روزی که تکیه بر درخت سرو کوچه داده بود و با کسی
آهسته می خندید
ندیدی تو ولی من خوب می دیدم
که با چشمان پر حسرت به دنبال نگاهش می دویدی

سه روز پیش هم وقتی که نامش را شنیدی
سبد از دستت افتاد و تمام میوه ها پخش زمین شد
دو روز پیش هم وقتی تو با همسایه از پژمردن
گلهای یاس کوچه می گفتی
همین که چشمت او را دید چه بی رحمانه خندیدی
و اصلا خوب همین دیروز بعد از ظهر
چنان محوش شدی که باز پایت
پشت سنگی رفت و افتادی

بله من خوب فهمیدم که او
در قلب تو جایی فراتر از من و احساس من دارد
و اما تو خجالت می کشی از چشمهای من
و خوب، از این ترحمهای بیجا سخت بیزارم
ببین دیشب،مرا با نام او خواندی
نفهمیدی و خندیدی
ولی از چشمهایت باز هزاران راز می بارید
هزاران خواهش و تردید
که من خواندم که من دیدم
همین امروز هم او را ز عشقت با خبر کردم
و صد افسوس او گفت دلش جایی دگر بند است

و حالا ....
نازنین من خداحافظ...




نویسنده: ساکن جاده های...و
ساعت: 5:31 عصر
تاریخ:
پنج شنبه 89/10/30

هنوز از خواندن یک شعر پر احساس می لرزد دلم آری
به جادوی کلامت عشق می ورزد دلم آری
نمی دانی ولی شبهای من با شمع یادت می شود روشن
نمی دانی ولی هرگز-پس از آن بی وفایی ها- نمرده یاد تو در من
نمی دانی که در بتخانه قلبم فقط فریاد دارم من
نمی دانی که در تنهایی خاموش شبهایم، تو را در یاد دارم من
چه می پرسی؟
چه می دانی تو از مردی که با اویم؟
نمی دانی که از او می گریزد قلب و دست و چشم و بازویم
نمیگردد برای او شبی هم باز گیسویم
چه می دانی تو از یک بستر خالی ز احساس
چه می دانی تو از یک بوسه بی عشق ،با وسواس
گناه است این که در آغوش یک مرد، بغلتد جسم بی جانم
چرا که من برای تو –فقط تو- شوق بی فردای مرجانم
نمی خواهم بیندیشم به شبهایی که بی تو پیش رو دارم
نمی خواهم بیندیشم به این که پیش مردم آبرو دارم
تو را، تنها تو را ،در بستر تنهایی خود آرزو دارم

 



نویسنده: ساکن جاده های...و
ساعت: 5:25 عصر
تاریخ:
پنج شنبه 89/10/30

گرمی دست من از حرمت دستان تو است

دل خشکم به امید تو باران تو است

 

کافرم کرده ای ای عاشق شاعر پیشه

قلب من عاشق لرزیدن ایمان تو است

 

 می چکد اشک ز چشمم روی دفترچه شعر

چشم من نیست ببین ابر بهاران تو است

 

از تو هرگز نگریزم ای که در جان منی

این تن و روح که دارم همه از آن تو است

 

هرکه بوده ز دلت رفته ولی من ماندم

دل طوفان زده ام سخت هراسان تو است

 

آنکه با عشق تو یک الفت دیرین دارد

می تپد جان و دلش بهر تو مرجان تو است

 



نویسنده: ساکن جاده های...و
ساعت: 5:24 عصر
تاریخ:
پنج شنبه 89/10/30


  نویسنده : مرجان علیشاهی       

برای شعر تازه ام
تو را بهانه می کنم
دوباره در خیال خود
تو را نشانه می کنم 

 خیال می کنم که تو
غریبه ای برای من
نمی رسد به گوش تو
صدای آشنای من 

 خیال می کنم دلم
نبوده با تو آشنا
درون قلب کوچکم
نبوده شعله ای به پا

 خیال می کنم که تو
به فکر یار دیگری
در انتظار آمدن
سر قرار آخری

 خیال می کنم که عشق
تقلبی و بی بهاست
دلم همیشه تا ابد
زچشمهای تو جداست

 اگر چه بود بین ما
هزار شعر و آرزو
خیال می کنم نبود
نه آرزو نه گفتگو

 تمام لحظه های من
به شوق تو تباه شد
خیال می کنم که عشق
ذلیل و رو سیاه شد

 اگر چه از خیال من
هزار بوسه چیده ای
خیال می کنم مرا
به عمر خود ندیده ای

 خیال می کنم خودت
 به بخت پشت پا زدی
سر قرار با دلم
نخواستی نیامدی

 چه خنده های مبهمی
به این خیال می زنم
به سوی چشمهای تو
دوباره بال می زنم

سلام دوستان.

امیدوارم همیشه سبز و خرم باشید.

من عاشق شعر های مرجات هستم

امیدوارم خوشتون بیاد.



نویسنده: ساکن جاده های...و
ساعت: 5:22 عصر
تاریخ:
پنج شنبه 89/10/30


gym

ساکن جاده های...و

gym

http://gym.ParsiBlog.com

همه چیز نو...و

دی 89 - همه چیز نو...و

همه چیز نو...و

ساکن جاده های...و

همه چیز نو...و

قالب بلاگفا

قالب پرشین بلاگ

قالب وبلاگ

Free Template Blog