رنگ تو دارد باورم بوی تو دارد شعر من همراز من ،همراه من همزاد خود پندارمت در بوستان عشق خود نرگس برایم کاشتی ای شاعر شعر دلم نفرین شعرت بر دلم گر مرگ آید سوی من با روح سرشار از حسد خورشید گرمابخش من گرما چگونه می دهی ماه شب من گشته ای با مهر روزافزون خود می ترسم از روزی که من می ترسم از روزی که من میترسم از روزی که تو می ترسم از روزی که تو می ترسم از روزی که من روزی که تو مشتاق من روزی که دنبال کسی روزی که مست از عشق من از سردی احساس خود در حسرتم می سوزی و می ترسم آخر یاد تو یار رقیبانت شود ما خود چنان دیوار سنگی و بلندیم هم سفره و همبستر و هم خواب هستیم گاهی سلامی یا نگاهی خشک و خالی یخ کرده تن هامان از این بی اشتیاقی حتی نگاهی مهربان یا خنده ای گرم ما خسته ایم و ذره ای شادی دریغا حتی نشانی از شراب گرم احساس لبخند سنگین و نگاهی پر ز حسرت با وعده هایت زندگی قربانیت شد دلم به خلوت خودش تو را صدا نمی زند نگو به چشمهای من رنگ ستاره می زنی مرا ببخش ، نیستم دگر پی نشان تو ببخش قلب ساکتم اگر که زیر و رو شده مرا ببخش اشک من نمی چکد برای تو درون چشمهای من رکود عشق را ببین این روزگار هفت خط دست مرا خوانده ولی اندازه قلب مرا در خال دل دیدی ولی بر می زنم حاکم تویی چشم فلک دنبال ما ما شش شدیم ای وای یار این آخرین فرصت شده دل داده ام چون حکم تو حکم تمام هستی ام خیانت کرده ام .... آری وفایم را ندیدی که ندیدی غرق احساسم خیانت کرده ام .... آری خیانت کرده ام .... آری خدا چهره را سخت در هم کشید زن ساده با هق هق گریه گفت: چه کردم به لبخند خود ای خدا خدا سر تکان داد و با داد گفت: تو را می کشم تا که راحت شوی همان شب خدا جان زن را گرفت زنی در گشود و به صد عشوه گفت: نیاور اسم جان من، که جان نمانده در تنم تو حرمت قسم دگر شکسته ای قسم نخور به پیش چشمهای من، ندارد ارزشی قسم قسم نخور به جان من قسم نمی خورد کسی نگو که قول می دهی نیا به خانه ام دگر نبوده ام ز جنس تو، ز جنس خرده شیشه ای
با چشمهای ابری ام ای همسفر می بارمت
بر فصل فصل زندگی هر لحظه من می کارمت
در نیمه راه زندگی تنها اگر بگذارمت
آخر چگونه بعد خود دست خدا بسپارمت
بر سردی دستان من وقتی به خاطر آرمت
هر قدر داری دوستم من دوستتر می دارمت
بیگانه گردم با وفا
خسته ز عشق تو شوم
بسپارمت دست خدا
پیمان و عهدت بشکنم
مال کس دیگر شود
روح و دل و جان و تنم
بیگانه گردم با دلت
از خانه ات بیرون روم
خاموش گردد محفلت
از دوریم گریان شوی
دنبال من در کوچه ها
نالان و سرگردان شوی
دلتنگ دیدارم شوی
کاری کنم یا بشکنی
یا سخت بیزارم شوی
عکس تو را پاره کنم
درد دل دیوانه را
جایی دگر چاره کنم
مشتاق صدها گفتگو
حاضر نگردم من ولی
حتی به چشمت روبرو
دنبال دستی شانه ای
می گردی اما پیش من
کمتر ز یک بیگانه ای
پیمانه ها را بشکنی
میخانه رویت بسته و
خاموش و تنها بشکنی
خواهم که دلخونت کنم
از سینه پر آتشم
یکباره بیرونت کنم
بیگانه ام با نام تو
هرگز نمی افتد دگر
آهوی دل در دام تو
از شعر هم بیرون رود
مجنون نبودی عاقبت
لیلا پی مجنون رود
آتش کشد بر جان تو
همچون گذشته نیست او
دردانه و مرجان تو
شیرینی این عسل چشیدن دارد
لب وای نگو، بگو که آتشکده است
هم ساغر و هم ساقی و هم میکده است
یک بتکده در معبد رویش دارد (شب بو)
همه شب نشان ز بویش دارد
شب ، بخت سیاه تار مویش شده است
دل نازکش سلسله مویش شده است
آغوش نگو کوره آتش دارد
از آتش تن بوسه اتش کارد
دل را چه کنم هوای کویش دارد
مجنون شده و میل به سویش دارد
دلتنگی و دلواپسی در کار ما نیست
قهر و گلایه بین ما دیوار ما نیست
اما حسودی در پی آزار ما نیست
جز این دگر در خانه غمبار ما نیست
آغوش گرمی هم در این بازار ما نیست
دیگر درون چهره بیزار ما نیست
در جسم و روح و جان بد کردار ما نیست
در جام قلب خالی و هشیار ما نیست
جز این دگر در سردی احساس ما نیست
قول تو دیگر چاره بیمار ما نیست
ز سردی نگاه تو دوباره تب نمی کند
برای بازگشتنت لب به دعا نمی زند
نگو که در خیال خود یاد من و یار منی
پرنده دلم پرید دگر از آشیان تو
ببخش با رقیب تو که گرم گفتگو شده
ببخش گر نمی رود ز یاد من خطای تو
تو را طلب نمی کند فقط همین فقط همین
یارم شدی با آس دل دل مشترک داری مگر
گفتی که تا پایان بمان در سر کلک داری مگر؟
در اشتباهی یار من سنگ محک داری مگر
با یک اشاره سوی من تو قاصدک داری مگر
می بوسی ام از روبرو تو شاه و تک دادی مگر
تو بر نگاهم حاکمی دیوانه شک داری مگر
و بر عشق تو می خندم
دو چشمت را خودم امشب
به روی خویش می بندم
نمی دانی و می گویم
بدان راهی دگر بی تو
برای عشق می جویم
خیانت را ببین حالا
دل تنگم ندیدی که
دل سنگم ببین اما
ندیدی گریه هایم را
خیانت کرده ام تا تو
ببینی خنده هایم را
چه خشنودم که می دانی
مکن اندیشه باطل
که قلبم را بسوزانی
امانت داده بودم دل
به دستانت نفهمیدی؟
چه آوردی به روز دل ؟
شکستی خون به دل کردی
نمی ترسم ز اقرارش
دلم یار دگر دارد
نخواهم کرد انکارش
خدایا نباشم دگر بعد از این
خلاصم کن از شر این زندگی
شدم پیش مردم بسی شرمگین
به او گفت : حرف دلت را بزن
خجالت ز مردت چرا می کشی؟
چرا مرگ خود را تو خواهی ز من؟
ز روزی که لبخند بخشیده ام
به مردی که یک شب ز کوچه گذشت
پشیمانم و سخت رنجیده ام
چه آورده ام بر سر مرد خویش
خدایا تو مرگم بده زود باش
تحمل ندارم من این درد بیش
نکن از خیانت دگر گفتگو
تو لبخند بر مرد دیگر زدی؟
نداری به درگاه من آبرو
بماند به قلبت هزار آرزو
نفهمیده مردت که خیره سری
زلبخند بی شرم چیزی نگو
لباس عزا را به تن کرد مرد
در خانه ای را بکوبید و بعد
رها کرد یکسر همه رنج و درد
دوباره تویی؟ نوبت تو نبود!
که مرد سیه جامه وارد شد و
خدا هم ز خلقت تعجب نمود
هزار قول و وعده را به چشم خویش دیده ام
تو فرصتت تمام شد، دل از دلت بریده ام
ز بس که ساده بوده ام، چه طعنه ها خریده ام
نمی رود ز باورم چه رنجها کشیده ام
به جان عشق پاک خود،ز عشق خود شنیده ام
به باغ عشق دیگری... برو که من پریده ام
تو بازی و کبوترم، به جنس خود رسیده ام
ساعت: 5:33 عصر
تاریخ: پنج شنبه 89/10/30