هنوز از خواندن یک شعر پر احساس می لرزد دلم آری
به جادوی کلامت عشق می ورزد دلم آری
نمی دانی ولی شبهای من با شمع یادت می شود روشن
نمی دانی ولی هرگز-پس از آن بی وفایی ها- نمرده یاد تو در من
نمی دانی که در بتخانه قلبم فقط فریاد دارم من
نمی دانی که در تنهایی خاموش شبهایم، تو را در یاد دارم من
چه می پرسی؟
چه می دانی تو از مردی که با اویم؟
نمی دانی که از او می گریزد قلب و دست و چشم و بازویم
نمیگردد برای او شبی هم باز گیسویم
چه می دانی تو از یک بستر خالی ز احساس
چه می دانی تو از یک بوسه بی عشق ،با وسواس
گناه است این که در آغوش یک مرد، بغلتد جسم بی جانم
چرا که من برای تو –فقط تو- شوق بی فردای مرجانم
نمی خواهم بیندیشم به شبهایی که بی تو پیش رو دارم
نمی خواهم بیندیشم به این که پیش مردم آبرو دارم
تو را، تنها تو را ،در بستر تنهایی خود آرزو دارم
ساعت: 5:25 عصر
تاریخ: پنج شنبه 89/10/30