سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همه چیز نو...و

   







.: تـوضـیـحـات :.

 ساکن جاده های...و


.: ا مـکـانـات:.
صفحه ی اول
پست الکترونیک


.: نـویـسـنـده
 :.


.: آ ر شـیـو  :.
آذر 89
دی 89


.: پیوندهای روزانه :.

قالب وبلاگ
گالری قالب
موبایل
اخبار آی تی


.: لـیـنـکهـا :.
.: شهر عشق :.
دهاتی
خرید اینترنتی
تازه های دنیا
قالب بلاگفا

*آمار وبلاگ *
کاربران آنلاین: نفر
تعداد بازدیدها:
RSS

* کدهای جاوا*




 گفتی که داری دوستم من دوستتر می دارمت
با چشمهای ابری ام ای همسفر می بارمت

رنگ تو دارد باورم بوی تو دارد شعر من

 

همراز من ،همراه من همزاد خود پندارمت

در بوستان عشق خود نرگس برایم کاشتی
بر فصل فصل زندگی هر لحظه من می کارمت

ای شاعر شعر دلم نفرین شعرت بر دلم
در نیمه راه زندگی تنها اگر بگذارمت

گر مرگ آید سوی من با روح سرشار از حسد
آخر چگونه بعد خود دست خدا بسپارمت

خورشید گرمابخش من گرما چگونه می دهی
بر سردی دستان من وقتی به خاطر آرمت

ماه شب من گشته ای با مهر روزافزون خود
هر قدر داری دوستم من دوستتر می دارمت





می ترسم از روزی که من
بیگانه گردم با وفا
خسته ز عشق تو شوم
بسپارمت دست خدا

می ترسم از روزی که من
پیمان و عهدت بشکنم
مال کس دیگر شود
روح و دل و جان و تنم

می ترسم از روزی که من
بیگانه گردم با دلت
از خانه ات بیرون روم
خاموش گردد محفلت

میترسم از روزی که تو
از دوریم گریان شوی
دنبال من در کوچه ها
نالان و سرگردان شوی

می ترسم از روزی که تو
دلتنگ دیدارم شوی
کاری کنم یا بشکنی
یا سخت بیزارم شوی

می ترسم از روزی که من
عکس تو را پاره کنم
درد دل دیوانه را
جایی دگر چاره کنم

روزی که تو مشتاق من
مشتاق صدها گفتگو
حاضر نگردم من ولی
حتی به چشمت روبرو

روزی که دنبال کسی
دنبال دستی شانه ای
می گردی اما پیش من
کمتر ز یک بیگانه ای

روزی که مست از عشق من
پیمانه ها را بشکنی
میخانه رویت بسته و
خاموش و تنها بشکنی

از سردی احساس خود
خواهم که دلخونت کنم
از سینه پر آتشم
یکباره بیرونت کنم

در حسرتم می سوزی و
بیگانه ام با نام تو
هرگز نمی افتد دگر
آهوی دل در دام تو

می ترسم آخر یاد تو
از شعر هم بیرون رود
مجنون نبودی عاقبت
لیلا پی مجنون رود

یار رقیبانت شود
آتش کشد بر جان تو
همچون گذشته نیست او
دردانه و مرجان تو





از رنگ دو چشمش چه عسل می بارد
شیرینی این عسل چشیدن دارد
لب وای نگو، بگو که آتشکده است
هم ساغر و هم ساقی و هم میکده است
یک بتکده در معبد رویش دارد (شب بو)
همه شب نشان ز بویش دارد
شب ، بخت سیاه تار مویش شده است
دل نازکش سلسله مویش شده است
آغوش نگو کوره آتش دارد
از آتش تن بوسه اتش کارد
دل را چه کنم هوای کویش دارد
مجنون شده و میل به سویش دارد




همخانه ایم و عشق دیگر یار ما نیست
دلتنگی و دلواپسی در کار ما نیست

ما خود چنان دیوار سنگی و بلندیم
قهر و گلایه بین ما دیوار ما نیست

هم سفره و همبستر و هم خواب هستیم
اما حسودی در پی آزار ما نیست

گاهی سلامی یا نگاهی خشک و خالی
جز این دگر در خانه غمبار ما نیست

یخ کرده تن هامان از این بی اشتیاقی
آغوش گرمی هم در این بازار ما نیست

حتی نگاهی مهربان یا خنده ای گرم
دیگر درون چهره بیزار ما نیست

ما خسته ایم و ذره ای شادی دریغا
در جسم و روح و جان بد کردار ما نیست

حتی نشانی از شراب گرم احساس
در جام قلب خالی و هشیار ما نیست

لبخند سنگین و نگاهی پر ز حسرت
جز این دگر در سردی احساس ما نیست

با وعده هایت زندگی قربانیت شد
قول تو دیگر چاره بیمار ما نیست



مرا ببخش اگر دلم تو را طلب نمی کند
ز سردی نگاه تو دوباره تب نمی کند

دلم به خلوت خودش تو را صدا نمی زند
برای بازگشتنت لب به دعا نمی زند

نگو به چشمهای من رنگ ستاره می زنی
نگو که در خیال خود یاد من و یار منی

مرا ببخش ، نیستم دگر پی نشان تو
پرنده دلم پرید دگر از آشیان تو

ببخش قلب ساکتم اگر که زیر و رو شده
ببخش با رقیب تو که گرم گفتگو شده

مرا ببخش اشک من نمی چکد برای تو
ببخش گر نمی رود ز یاد من خطای تو

درون چشمهای من رکود عشق را ببین
تو را طلب نمی کند فقط همین فقط همین





 در رسم حکم زندگی قصد کمک داری مگر؟
یارم شدی با آس دل دل مشترک داری مگر

این روزگار هفت خط دست مرا خوانده ولی
گفتی که تا پایان بمان در سر کلک داری مگر؟

اندازه قلب مرا در خال دل دیدی ولی
در اشتباهی یار من سنگ محک داری مگر

بر می زنم حاکم تویی چشم فلک دنبال ما
با یک اشاره سوی من تو قاصدک داری مگر

ما شش شدیم ای وای یار این آخرین فرصت شده
می بوسی ام از روبرو تو شاه و تک دادی مگر

دل داده ام چون حکم تو حکم تمام هستی ام
تو بر نگاهم حاکمی دیوانه شک داری مگر




خیانت کرده ام .... آری
و بر عشق تو می خندم
دو چشمت را خودم امشب
به روی خویش می بندم

خیانت کرده ام .... آری
نمی دانی و می گویم
بدان راهی دگر بی تو
برای عشق می جویم

وفایم را ندیدی که
خیانت را ببین حالا
دل تنگم ندیدی که
دل سنگم ببین اما

ندیدی غرق احساسم
ندیدی گریه هایم را
خیانت کرده ام تا تو
ببینی خنده هایم را

خیانت کرده ام .... آری
چه خشنودم که می دانی
مکن اندیشه باطل
که قلبم را بسوزانی


امانت داده بودم دل
به دستانت نفهمیدی؟
چه آوردی به روز دل ؟
شکستی خون به دل کردی

خیانت کرده ام .... آری
نمی ترسم ز اقرارش
دلم یار دگر دارد
نخواهم کرد انکارش




زنی گفت گریان به درگاه حق
خدایا نباشم دگر بعد از این
خلاصم کن از شر این زندگی
شدم پیش مردم بسی شرمگین

خدا چهره را سخت در هم کشید
به او گفت : حرف دلت را بزن
خجالت ز مردت چرا می کشی؟
چرا مرگ خود را تو خواهی ز من؟

زن ساده با هق هق گریه گفت:
ز روزی که لبخند بخشیده ام
به مردی که یک شب ز کوچه گذشت
پشیمانم و سخت رنجیده ام

چه کردم به لبخند خود ای خدا
چه آورده ام بر سر مرد خویش
خدایا تو مرگم بده زود باش
تحمل ندارم من این درد بیش

خدا سر تکان داد و با داد گفت:
نکن از خیانت دگر گفتگو
تو لبخند بر مرد دیگر زدی؟
نداری به درگاه من آبرو

تو را می کشم تا که راحت شوی
بماند به قلبت هزار آرزو
نفهمیده مردت که خیره سری
زلبخند بی شرم چیزی نگو

همان شب خدا جان زن را گرفت
لباس عزا را به تن کرد مرد
در خانه ای را بکوبید و بعد
رها کرد یکسر همه رنج و درد

زنی در گشود و به صد عشوه گفت:
دوباره تویی؟ نوبت تو نبود!
که مرد سیه جامه وارد شد و
خدا هم ز خلقت تعجب نمود



قسم نخور به جان من،قسم نخور شنیده ام
هزار قول و وعده را به چشم خویش دیده ام

نیاور اسم جان من، که جان نمانده در تنم
تو فرصتت تمام شد، دل از دلت بریده ام

تو حرمت قسم دگر شکسته ای قسم نخور
ز بس که ساده بوده ام، چه طعنه ها خریده ام

به پیش چشمهای من، ندارد ارزشی قسم
نمی رود ز باورم چه رنجها کشیده ام

قسم نخور به جان من قسم نمی خورد کسی
به جان عشق پاک خود،ز عشق خود شنیده ام

نگو که قول می دهی نیا به خانه ام دگر
به باغ عشق دیگری... برو که من پریده ام

نبوده ام ز جنس تو، ز جنس خرده شیشه ای
تو بازی و کبوترم، به جنس خود رسیده ام

 



 
 


نویسنده: ساکن جاده های...و
ساعت: 5:33 عصر
تاریخ:
پنج شنبه 89/10/30


gym

ساکن جاده های...و

gym

http://gym.ParsiBlog.com

همه چیز نو...و

مرجان علی شاهی - همه چیز نو...و

همه چیز نو...و

ساکن جاده های...و

همه چیز نو...و

قالب بلاگفا

قالب پرشین بلاگ

قالب وبلاگ

Free Template Blog