شک ندارم دوباره با او باز شک ندارم غروبها دیگر گفته بودم که بین من یا او شک ندارم که در کنار تو این غرور من است در این شعر من خودم گفتمش که آزادی می خراشد چه سخت روحم را می نوازد گوش جانم را ، نوای سازها از کمانچه از سه تار از ضرب های آشنا دام سنتوراست ودل دیوانه و دنبال دام تار، با پود وجودم می کند بازی به شوق سیم گیتار و نوای نم نم ابر خیال اشک ماتم می نشاند روی بام خاطرات هم نوا شد تار و تنبک این میان دف را ببین بادل دیوانه سازی خوشتر از تنبور نیست وقت دلتنگی جدا از یار و از عشق و وطن عود و چنگ و دف، پیانو، دردتلخ نی لبک من گرفتار غزل اما غزل دنبال توست قلب ناساز مرا با یک اشاره کوک کن اندکی آشفته خاطر می شوی یاد من می افتی و آن شور و شوق تا قدمهایت به خانه می رسید یاد من می افتی و تنهایی ام سخت دلتنگ نفسهایم شوی اشکهایت می چکد دیوانه وار پیش چشمت قهر کردن های من یادت آید بوسه های آتشین شعرهایم را به خاطر آوری با خودت با ناله می گویی که وای بوسه تلخی تو بر در می زنی خانه ام خالی تو پشت در هنوز خاطراتم سخت آزارت دهد رسیده تیر ماه و من شدم تولد عاقبت بهتر از این نمی شود حال مرا تو حس کنی بگیر دست کوچکم که گم شوم بدون تو عزیز با وفای من شب تولدم بگو تو بهترین هدیه ای به جشن کوچکم بیا دفترم را پر نکن از شعرها بی سبب خود را نغلتان ای قلم می نویسی نام او را با غرور؟ خط بزن نامش دگر از دفترم خوش به حالت ای قلم ای یار من روزگاری دست او در دست من نگو چشم من آتشت می زند نگو شعله بر جان کشد خنده ام من از عشق خالی شدم روزهاست از آغوش گرمم تو حرفی نزن مگر می تپد قلب سنگم هنوز؟ نگو عاشق لحن گفتارمی نگو عاشق شعرهای منی ندارم امیدی به عاشق شدن تو مرجان من و جان کلامی زبان قاصر من ناتوان است سراپا درک وعقل ودانشی تو احمد علیشاهی دلگیر و گریان می شوم،وقتی ز سرمای جهان حل می کند هر مشکلی تا که نباشم غمزده با تکیه بر بابا دلم سرشار از آرامش شود با لحن آرامش مرا آرام می سازد پدر چون گم کنم راه و نشان، بابا نشانم میدهد هرکس برای بودنش،صدها دلیل دارد یک بار تو بوییدی و بوسیدی و آغوش کشیدی تن پر وسوسه ام شب شد ، من و یک بستر خالی ماندیم من از روزی که دل دادم از آن دلبستگی هایم دلم خوش با نگاه تو تنم شبها دچار تو ضریح چشم تو شاید نباشد جای دل بستن حریف عشق سنگینت نشد ایمان سست من رها هرگز مکن دستم،ببین گم می شوم بی تو از این دیوانه حالی ها خدا حتما خبر دارد دوباره به صد عشوه روی آورم ببین اخم کردم که شادم کنی ببین قهر کردم ترشرو شوم اگر دست بر سینه ام پس بیا اگر گفتمت نه نمی خواهمت بله تو همینی که می خواهمت شنیده ام که خسته ای ز دوری و ز فاصله همیشه اشکهای تو چکیده پای لحظه ها آمده ام که گم شوم میان حرف مردمان اگر چه دلخوری ز من به خاطر گذشته ها دلت مثال آینه غبار غم گرفته من گذشته را برای تو ببین که زیر و رو کنم شنیدم به عکسم شبی گفته ای نمی رنجم از تو که گفتی برو به طعنه ،کنایه به اشک و به اخم به یاد غزل های مجنون من سخنران جمعی ولی پیش من شنیدم که بی من به شبهای خود نگو بی خیالت شدم چون که تو و آخر شبی را به تاریخ عشق ببین شاید همان دیدار اول که من از روزی که ساعتها ... شبی که سخت دنبال نشان از او تمام عکس های خدمتم را همان روزی که تکیه بر درخت سرو کوچه داده بود و با کسی سه روز پیش هم وقتی که نامش را شنیدی بله من خوب فهمیدم که او و حالا ....
گوشه ای گرم گفتگو هستی
دست او را گرفته ای در دست
خوش به حالش که مال او هستی
چون دو عاشق کنار هم هستید
نیست هرگز غروبتان غمگین
چون به هم بی بهانه دل بستید
انتخاب کن یکی و بعد بگو
از نگاهم فرار می کردی
آخر اما یواش گفتی : او
روزگارش پر است از شادی
خوش به حال دلش شود چون که
این تو هستی که دل به او دادی
می شود خط خطی به آسانی
می چکد روی دفتر شعرم
قطره اشکم چه تلخ و پنهانی
تا که دنیا به میل او گردد
مرگ من را خدا میسر کن
گر بخواهم که بازبرگردد
این که بی تو چه قدر بدبختم
مانده ام در تظاهر این که
با فداکاری ام چه خوشبختم
شعر امروز دل سرکش ، برای سازها
از فلوت و از ویلن ، های وهای سازها
می کند شورش مرا ، آخر فدای ساز ها
گاه می سوزد دلم ، در نینوای سازها
می چکد باران عشق از لابه لای سازها
با طنینش وا کند نی عقده های سازها
مست می رقصد میان شعله های سازها
خوش به حال یار پر مهر و وفای سازها
پا نهد آخر ، به شهر با صفای سازها
آخرش پایان ندارد ، ماجرای سازها
مثل مادر بوده او ، دردآشنای سازها
چون تو هستی تا همیشه ناخدای سازها
پشت درب خانه ام می ایستی
زنگ در را می فشاری با امید
منتظر.... تا من بگویم:کیستی
چون که از آن سو نمی آید صدا
نا امید و خسته می گویی به خود:
در به رویم وا نمی گردد چرا؟
حلقه بازوی من بر گردنت
کاش بودم کاش می دیدم ولی
پشت در از دوری ام نالیدنت
خنده های من چه رنگی داشتند
خوب می دانی که از اعماق دل
گل به رویت بوسه ها می کاشتند
یاد وقتی می رسیدی از سفر
یاد آغوش پر از احساس من
یاد فریاد مرا با خود ببر
آرزویت دیدنم در یک نگاه
خستگی هایت دو چندان می شود
چون نمی بینی دو چشم بی گناه
مشت بر در می زنی : در باز کن
آمدم تا مرد رویایت شوم
سوی آغوشم بیا پرواز کن
من که بین گریه خندان می شدم
در میان خنده هایم گاه گاه
مثل ابر خسته گریان می شدم
روی چشم و روی ابروهای تو
جای دندانهای شیطانم ولی
نیست دیگر روی بازوهای تو
گردش چشمی که دنبال تو بود
آن زبان کودکی آن نازها
آن منی که سالها مال تو بود
پر کشیده مرغ عشق از خانه اش
وای لعنت وای نفرین ها به من
بس که آزردم دل دیوانه اش
ناله ای سر می دهی از فرط درد
خوب می دانی دلیل رفتنم
وعده های بی عمل با من چه کرد
نیستم دیگر اسیر وعده ات
با خودت با بغض می گویی که وای
تا قیامت روی من شرمنده ات
داده ای از دست خود آسان مرا
خوب می دانی نمی آیم ولی
می زنی فریاد نامم را بیا
مصادف است با شبی که غرق شادمانی ام
جوانه در زمین زدم اگر چه آسمانی ام
زنانه قول می دهم که یار جاودانی ام
تویی که شمع روشنی در شب بی نشانی ام
به کهنه ارزوی من نمی شود رسا نی ام؟
بگو همیشه با منی قابل اگر بدانی ام
واژه هایم را کنار هم نچین
خیره بر این در نشو همراه من
رفتنش را از کنار من نبین
ای قلم در دست من آرام گیر
این همه از او نوشتی،خوب چه شد؟
رفته صیاد و شده آهو اسیر
بر سفیدی های کاغذهای من
من تهی از او شدم بس کن دگر
نیستی آخردمی تو جای من
در خیالت او همین نزدیکی است؟
دل خوشی با نام او روی ورق؟
روزگارت خالی از تاریکی است
می فریبد نام او ذهن مرا
می کشاند سوی خود افکار من
می کند ناگه مرا تنها رها
مثل من این گونه تنها نیستی
روی کاغذهای من می غلتی و
لحظه ای هم فکر فردا نیستی
تکیه می کردم به بازوهای او
حال دستم را تو در دستت بگیر
پر شود شاید برایم جای او
ندارم کسی را دگر دوست ، مرد
نمان عاشق این زن یخ زده
رها کن خودت را ز دستان سرد
که چشمان من بی فروغند و سرد
ستاره ندارد شب چشم من
قشنگی ندارد دل پر ز درد
که خنده برایم قدیمی شده
و چندیست بغضی عجیب و غریب
گلو می فشارد ، صمیمی شده
پر از نفرتم ، نفرتی جاودان
نمی فهمم از حس عاشق شدن
مرا نیمه دیگر خود مدان
به جز سردی آخر چه دارد جسد؟
ز سرمای این تن فقط گاه سوز
به آغوش گرم تو شاید رسد
که فتحش برایت شده آرزو
نمی فهمم آخر زبان تو را
کلامی از احساس با من نگو
که لبهای من یخ زده از سکوت
صدایی نمی آید از جسم من
فقط مغز گیجم کشد گاه سوت
من از شعرهای خودم خسته ام
چه آمد به روزم که امروز من
خودم را به روی خودم بسته ام
نفس هم به جبر زمان می کشم
زمستان بهار است پیش دلم
که سرما به جان جهان می کشم
تو نور چشم بابایی عزیزم
اگر قابل بود ای بچه آهو
به پای تو سر و جانم بریزم
دهد شعرت به بابا جان تازه
لطافت,مهربانی در کلامت
به هر کس میدهد ایمان تازه
که وصف شعر زیبایت نماید
مبارک باد این روز خجسته
ازاین خوشترچنین روزی نشاید
پرازاحساس ولطف وشورهستی
غزل هایت سخنهایت همیشه
دهد در زندگانی شور و مستی
بابای بی نظیر من ، وارد خانه می شود
بابا برای اشک من، گرمای شانه می شود
تا می رسد دل پیش او، اشکم روانه می شود
آغوش گرم و امن او یک آشیانه می شود
لحنش برایم آشنا یا شاعرانه می شود
همچون ستاره در شبم بابا نشانه می شود
اما برای من فقط، بابا بهانه می شود
به تو گفتم : هوس است،یک بار بس است
خندیدی و گفتی که :نه یک بار ، نه ده بار، نه صد بار بس است!
صبح گفتی : هوس است ، یک بار بس است
گفتم که : نه یک بار ، نه ده بارو نه صد بار بس است
گفتی: تو که گفتی هوس است ، یک بار بس است!
ای وای هوس بود ...هوس..
قلم امشب به یاد تو به روی صفحه می رانم
من از دیوانگی هایم برایت قصه می خوانم
به گرمای تنت آخر بگیر و خوش بسوزانم
دخیل خویش می بندم به امید تو می مانم
شدی معبد شدی مسجد شدی تورات و قرانم
دلم چون کودکی خندان،ز بی مهری نگریانم
منم دیوانه عاشق ز رسوایی نترسانم
خدایا زن شدم تاهر کجا دیدند لازم هست
به احساسم،به فهمم،
یا به قلبم زور گویند؟
خدایا زن شدم تا که مرا جنسیت دوم بدانند؟
خدایا زن شدم تا که پدر،همسر ، برادر
و از بدبختی ام مردان دیگر
مرا صاحب شوند و مالکم باشند؟
مرا زن آفریدی تا که ناموس همین مردان نامردت شوم؟
به جرم یک نگاه پاک و ساده،عاشقانه،بچگانه
همین مردان نامردت،به نام من
به جان یکدگر افتند و جان یکدگر گیرندو
روحم را بیازارند؟
نخواهم غیرت کور و تعصب های بیجا را !
همین هایی که می گویند : نادانی و احمق
همین هایی که می گویند : صلاحت را نمی دانی
همین هایی که می گویند : تو بنشین ساکت و خاموش
به جایت هر کجا لازم شود تصمیم می گیریم
همین مردان نامردی که ناقص عقل خوانندم
در اوج شور ناپاک هوسهاشان،
در اوج شهوت و لذت
مرا یک همنفس دانند
زبان ریزند و از من کام گیرند!
چرا قلب مرا سرشار از احساس آفریدی؟
که زیر دست و زیر پای این مردان نامردت شود خرد؟
نمی خواهم دگر قلبی پر از احساس و گرما را !
لطافت را به من دادی
که روحم را به زیر تلخی مشت و لگد گیرند؟
نمی خواهم لطافت را !
خداوندا ظریفم کرده ای تا آن که جسمم را
به زیر سردی باد کتک گیرند؟
نمی خواهم ظرافت را !
هراس از لکه ننگی به دامانم
مرا تا اوج بی شرمی و وحشت می برد پیش
نمی خواهم نجابت را !
چه کارم آید این چشمان شهلا
چون که باید کور و کر باشم؟
خدایا زن شدم ،
اما نمی خواهم که خر باشم !
خدایا زن شدم تا آن که تعبیر نگاه من
شود یک تیر زهرآلود شیطانی
خدایا زن شدم تا آن که تعبیر نیاز من به عشق
شود امیال نفسانی؟
خدایا زن شدم آخر برای شستن و جارو زدن؟
زاییدن و زانو زدن؟
خدایا زن شدم تا خدمت مردان نامرد تو را گویم؟
خدایا خوب می دانم که تو مردی- که نامردی
ببین با سرنوشت زن چه ها کردی، چه ها کردی!!!
نگاهت نکردم نگاهم کنی
دوباره بیایی به سویم به شوق
دوباره مرا روبه راهم کنی
دو ابروی خود را به هم می کشم
نگاهم کنی زیر چشمی و من
دلت را به سوی خودم می کشم
دوباره بنامی مرا کودکت
دوباره بگویی نگاهم بکن
بخندانیم از ادا، شکلکت
جواب تو را گر ندادم نرنج
دوباره بیا پشت هم پشت هم
صدا کن مرا چون همیشه ترنج
تو دستان خود را به رویم گشا
بگیرم میان دو بازوی خود
بکن غرق گلبوسه هایت مرا
تو باور نکن چون که قهرم هنوز
تو دادی بکش بر سرم با کلک
بگو : من همینم بساز و بسوز
نشد بی محبت شوی یا که سرد
نشد لحظه ای قهر با من کنی
تویی معنی واژه خوب مرد
میان خاطرات خود،یاد تو جستجو کنم
من آمدم که جاده را به قدر تار مو کنم
برای چشمهای تو ستاره آرزو کنم
نه فکر صبر و حوصله نه فکر آبرو کنم
صورت مهربان تو دوباره خنده رو کنم
دل پر از شکایتت به اشک شستشو کنم
فقط تو فرصتی بده که با تو گفتگو کنم
با سکوت تلخ و سنگینت دلم بیمار شد
گفته بودی با دلم دیگر غریبه نیستی
غربت خاکستری رنگم ولی تکرار شد
دل همیشه ساکت و مغرور و خوش کردار
ای دریغا کار قلبم خواهش و اصرار شد
گفته بودی سد راه عشق و هستی نیستی
قلب بی مهرت ولی خود همچو یک دیوار شد
گفته بودی همچونان دیوانه ای محوت شوم
دیدی اما دل ز کارت آگه و هشیار شد؟
گفته بودی روی عهدم قیمتی نتوان گذاشت
ای دریغا! ارزشش کمتر ز یک دینار شد
ای که گفتی یار تو هم صحبت اغیار نیست
دیدی آخر یار من هم صحبت اغیار شد؟!
که خواب دو چشمم به هم می زنی
که شعله به جان و تنم می زنی
وفاداریم را که دم می زنی
نهال دلم را که سم می زنی
تو گاهی که حرف از قلم می زنی
دلت ساکت و حرف کم می زنی
تو رنگ تب آلود غم می زنی
در اندیشه من قدم می زنی
برای دل من رقم می زنی
نمی دانم که این نامه به دستت می رسد یا نه
نمی دانم که امشب بعد از این نامه
چگونه چشم در چشمت بگویم:
نازنین من خداحافظ
ببین بگذار ا اول، همینجا رک بگویم حرف دل را
چون که می دانم تو غیر از من کسی را دوست میداری
ولی خوب، از نگاه آشنای من
خجالت می کشی و ساکت و خاموش در ظاهر
به یادش دلخوشی در دل
و من چندیست از راز دل تو با خبر گشتم
به رویت هم نیاوردم که شاید بگذری از او
ولیکن غیر ممکن بود
تو را با یار دوران دبستانم
ز روی سادگی ها آشنا کردم خطا کردم
چه خشک و ساده با او دست دادی
ندانستم که چندی بعد شبها را به یاد او
ولیکن در کنار من به بالین سر گذاری
حواست جای دیگر بود و گلدان را برای بار پنجم آب دادی
دلت را زیر و رو دیدم
همان روزی که حافظ را قسم دادی
گشودی بعد دیوانش
و این شد شاهد فالت:
"مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد"
و یا روزی که من هر چه صدایت می زدم هرگز نفهمیدی
و یا عصری که زیر لب
به خود دشنام می دادی و نفرین می فرستادی
دلت را مال او دیدم
زیر و رو کردی
و یا با صد بهانه نام او را در میان خاطراتم جستجو کردی
همان صبحی که چندین بار به آهنگ نمیدانی تمنای دلم را گوش کردی
دلت را عاشقش دیدم
و شاید هم غروبی که
به درب خانه او زل زدی و سیل اشک از چشمهایت ریخت
و من خود را به نادانی زدم یعنی نفهمیدم
اصلا همان روزی که ساعتها خودت را با کتاب بچه ها مشغول کردی
آهسته می خندید
ندیدی تو ولی من خوب می دیدم
که با چشمان پر حسرت به دنبال نگاهش می دویدی
سبد از دستت افتاد و تمام میوه ها پخش زمین شد
دو روز پیش هم وقتی تو با همسایه از پژمردن
گلهای یاس کوچه می گفتی
همین که چشمت او را دید چه بی رحمانه خندیدی
و اصلا خوب همین دیروز بعد از ظهر
چنان محوش شدی که باز پایت
پشت سنگی رفت و افتادی
در قلب تو جایی فراتر از من و احساس من دارد
و اما تو خجالت می کشی از چشمهای من
و خوب، از این ترحمهای بیجا سخت بیزارم
ببین دیشب،مرا با نام او خواندی
نفهمیدی و خندیدی
ولی از چشمهایت باز هزاران راز می بارید
هزاران خواهش و تردید
که من خواندم که من دیدم
همین امروز هم او را ز عشقت با خبر کردم
و صد افسوس او گفت دلش جایی دگر بند است
نازنین من خداحافظ...
ساعت: 5:31 عصر
تاریخ: پنج شنبه 89/10/30